نامه ای برای دخترم
سلام غزل عزیزم ...خیلی دوست داشتم زودتر از اینها برات می نوشتم اما تو این یک سال اصلا فرصت نکردم.
امروز که یک سال و شانزده روزت شده تصمیم گرفتم برات از خاطرات این یک سال بگم . همین الانم کنار من ایستاده ای ممه می خوای نمی زاری برات بنویسم قشنگم.
یک سال گذشت و تو روز به روز داری بزرگتر میشی. عشق میشی. مامان هر روز داره بیشتر عاشقت میشه..
یادم میاد روزی که منو بابا فهمیدیم تو رو خدا داره بهمون میده چقدر خوشحال شدیم. از همه بیشتر بابا بهروز و مامان فرزانه حوشحال شدن اوم موقع مامان وبابا هر دو باهم یه جا کار میکردیم . من تا ماه هشتم که تو تو شکمم بودی سر کار میرفتم.دیگه آخرا مامان تو خونه موند تا پیش تو باشه.
جمعه 13 اردیبهشت 1392 یه روز آفتابی من و بابا و مادر و عمه تصمیم گرفتیم بریم بیرون گردش اما تو هم دلت می خواست با ما بیای بیرون بهم گفتی مامان من دارم میام تو بغلت هیچ جا نرو منم گفتم باشه عشقم بیا رفتیم بیمارستان مهرگان ساعت 4 بعد از ظهر بود اومدی تو بغلم هیچ وقت اولین نگاهتو یادم نمیره عشقم
این هم عکسی از لحظه ی تولدت تو بیمارستان.... همومن روزن مامان نسرین و خاله جون و آرش و عمو از همدان حرکت کردن تو 3 یا 4 ساعت بود به دنیا اومده بودی اومدن تو رو ببینن.. ساعت 12 شب رسیدن پیشمون اون شب مامان نسرین تا صبح پیش من و تو موند.. من که از شوق دیدن تو خوابم نمی برد. تو تا صبح تو بغلم بودی تا صبح پلک نزدم مامانی. انقدر دختر خوبی بودی که تا صبح اصلا گریه نکردی تو بغلم خوابیدی. صبح ساعت 10 بود مامان فرزانه با بابا جون اومدن ما رو ببرن خونه چه روزه قشنگی بود عشقم. زندگیم با تو یه رنگ دیگه ای داره. همون لحظه به خاطر سلامتیت و وجودت همش خدا رو شکر می کردم...فرشته ی زیبای من
مامان نسرین برامون اسفند دود کرد رسیدم خونه تو رو بردم اتاقتو بهت نشون دادم تو هم با اون چشمای نازت همه جا رو نگاه می کردی. همه بودن خوشحال بودیم خیلی زیاد... خاله جون خیلی به مامانی کمک کرد خیلی
بعد از 10 روز که نافت افتاد مامان نسرین و خاله جونی رفتن خونشون من و تو تنها موندیم. مامان فرزانه ما رو برد خونشون خیلی به مامان کمک کرد امدوارم بتونیم زحمتاشو جبران کنیم.
خلاصه شب ها یکم سخت می خوابیدی ... مامان فرزانه تو رو میبرد اهواز چه جوری؟ میزاشت تو رو رو شونش تکونت میداد انقدر تکون می خوردی تا بخوابی... کلی می خندیدیم.
تا اینکه 40 روزت شد تو رو بردیم حموم چله (من و مامان فرزانه و عمه) کلی آب ریختیم رو سرت بعدشم حسابی خوابیدی.
هر روز یه چیز جدید یاد می گرفتی به من می گفتی مه، اولین چیزی که گفتی همین بود. تو ده ماهگی 4 دست و پا رفتی اون روز ما خیلی خوشحال شدیم. یازده ماهگی دندون درآوردی یادمه وقتی دندون بالات جیک زده بود خیلی جیغ کشیدم بابا رو صدا کردم گفتم بیا ببین. داشتم تو رو می خندوندم که یهو دیدم لثه ی قشنگت سفید شده. قربون دندونای قشنگت بشم . شبا از خواب مپریدی واسه درد دندونت مامانی بغلت میکرد دور میزد تا آروم بشی.
پایان شش ماهگیت بود که غذا دادن و بهت شروع کردم اون موقع دندون نداشتی.اولین غذایی که برات درست کردم حریره بادوم بود خیلی دوست داشتی مامانی. زود به بابا گفتم بیاد ازت عکس بگیره.ببین
داشتی دست مامانو می خوردی عشقم
یادم میاد روز اولی که تونستی بشینی چقدر خوشحال شدیم