ghazalghazal، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 26 روز سن داره

خاطرات شیرین با تو بودن

نفسم

سلام عزیز دل مامان ... بعد از هشت ماه تازه فرصت کردم برات بنویسم تو این هشت ماه خیلی تغییر کردی... خوب راه میری میدویی. میپری خوب حرف میزنی، الان یکسال و نه ماهت شده . عاشق موبایل مامانا و لب تاب  مامانایی دو روز پیش موبایل مامانا کلا سوخت بسکه انداختیش زمین، خیی به موبابل وابسته شده بودی از خواب که بیدار میشدی میگفتی مامانا موبایله بده...الان که موبایل نیست خیلی ناراحتی با هم بردیمش پیش آقا موبایلی گفت که دیگه سوخته درست نمیشه، الان  هر روز راه میری میگی موبایل مامانا سوخت غزل انداخت، قربون دلت بشم مامان دلش کباب میشه تو دیگه نمیتونی پو بازی کنی بابا گفت زودی برای مامانا موبایل میخره غزل بازی کنه..... تمام زندگیم ماله توه دخترم ...
11 اسفند 1393

تجربیات جدید

دختر گلم الان که 1 سال و 1 ماه و 4 روزت هست می خوام بهت بگم چی کارا که نمی کنی امروز هفدهم خرداده نود وسه ... دو شب پیش تب کردی تب 39 درجه تا صبح بیدار بودی و به من می گفتی مه مه تا ممه رو از تو دهنت بیرون میاوردم گریه میکردی فرداش روز بدی بود همش تب می کردی نمی دونم چرا بردیمت دکتر صبح من و بابا و مامان فرزانه دکتر معاینت کرد گفت هیچیت نیست همین طور شربت بهت میدادم امروز دیگه تب نداشتی حالت هم بهتر ه. امروز بیدار شدی بردمت حموم ساعت 8 صبح بیدار شدی مامانم بیدار کردی بعد خوردن صبحانه رفتیم حموم...خیلی حموم و دوست داری تا گفتم بریم حموم گفتی آب باسی اسباب بازیاتم بردیم حموم...فقط وقتی سرتو میبرم زیر دوش گریه میکنی عشقم...اومدیم بیرون نهار ...
17 خرداد 1393

نامه ای برای دخترم

سلام غزل عزیزم ...خیلی دوست داشتم زودتر از اینها برات می نوشتم اما تو این یک سال اصلا فرصت نکردم. امروز که یک سال و شانزده روزت شده تصمیم گرفتم برات از خاطرات این یک سال بگم . همین الانم کنار من ایستاده ای ممه می خوای نمی زاری برات بنویسم قشنگم. یک سال گذشت و تو روز به روز داری بزرگتر میشی. عشق میشی. مامان هر روز داره بیشتر عاشقت میشه.. یادم میاد  روزی که منو بابا فهمیدیم تو رو خدا داره بهمون میده چقدر خوشحال شدیم. از همه بیشتر بابا بهروز و مامان فرزانه حوشحال شدن  اوم موقع مامان وبابا هر دو باهم یه جا کار میکردیم . من تا ماه هشتم که تو تو شکمم بودی سر کار میرفتم.دیگه آخرا مامان تو خونه موند تا پیش تو باشه. جمعه 13 ار...
7 خرداد 1393

بدون عنوان

مامانی روزها می گذشت و تو هر روز برای من یه چیز جدید داشتی هر روزم با تو پر شد هر روزم با تو قشنگ شد. بعد از ظهرها با بابایی می رفتیم بیرون تا سوار ماشین می شدی می خوابیدی. دو ماهگی باید برات واکسن می زدم خیلی نگران بودم. خیلی می ترسیدم همش دنبال یه راهی بودم که کمتر دردت بیاد. همش تو نت میگشتم . هر ماه با بابایی می بردیمت دکتر قد و وزنت و می گرفتیم دکتر گفت بهش شربت بده .همه چیت عالی بود یه بار دکتر(معتمدی) گفت ماشاالله چقدر خوب وزن گرفته معلومه شیر مادرش خوبه. آخه مامان همش شیر خودشو بهت میداد. تا پایان 6 ماهگی غذا بهت نمیدادم .بعد از 6 ماهگی  جبران کردی.اون روز من و بابا بهروز و عمه صبح رفتیم مرکز بهداشت قبلش بهت شربت دادم که کمت...
30 ارديبهشت 1393

شعری برای تو

      ای بوی هر چه گل       بوی بهار می شنوم از صدای تو       نازکتر از گل است گل ِ گونه های تو       ای در طنین نبض تو آهنگ قلب من       ای بوی هر چه گل نفس آشنای تو       ای صورت تو آیه و آیینه خدا       حقا که هیچ نقص ندارد خدای تو       صد کهکشان ستاره و هفت آسمان حریر       آورده ام که فرش کنم زیر پای تو       رنگین کمانی از نخ باران تنیده ام &n...
30 ارديبهشت 1393

دخترم

تو آمدی و خدا خواست دخترم باشی و بهترین غزل توی دفترم باشی تو آمدی که بخندی ، خدا به من خندید و استخاره زدم ، گفت کوثرم باشی خدا کند که ببینم عروس گلهایی  خدا کند که تو باغ صنوبرم باشی خدا کند که پر از عشق مادرت باشی خدا کند که پر از مهر مادرم باشی همیشه کاش که یک سمت ، مادرت باشد تو هم بخندی و در سمت دیگرم باشی  تو آمدی که اگر روزگارمان بد بود تو دست کوچک باران باورم باشی  بیا که روی لبت باغ یاس می رقصد بیا گلم که خدا خواست دخترم باشی تو آمدی و خدا خواست از همان اول تمام دلخوشی روز آخرم باشی. ...
30 ارديبهشت 1393
1